
در سوگ روحالله زم، رفیقی که وکیلش بودم، حسن فرشتیان
تو در نماز عشق چه خواندی؟
پسر! مرد بودی و همانگونه که گفته بودی و خواسته بودی مردانه رفتی، اما دلم را شکستی!
راستش هنوز نمیدانم چگونه در دلم نشستی، اما میدانم چگونه دلم شکستی!
روزهای اول آمدنت به پاریس، برای نخستین بار در جلسه مذهبی جمعیت رحمان دیدمت، آمدی جلو تا خودت را معرفی کنی، با خنده گفتم «قیافهات هویداست، پسرِ رفسنجانی کوچک که نیازی به معرفی خویش نداره!». خندیدی و خندیدم، و همان، آغاز حکایت مان شد.
طبق عادت همیشگیام زود با کسی گرم نمیگیرم و رفیق نمیشوم. راستش را بخواهی اولش نمیخواستم باهات رفیق بشم. روزهای نخست، گمان میکردم قصدت از نزدیکی و رفاقت با من، خوشایند پدرت هست و میخواهی به او وانمود کنی در پاریس هم دنبال جلسات و افراد مذهبی هستی. اما خیلی زود فهمیدم اشتباه میکنم.
خیلی زود فهمیدم پشت آن چهره جنجالی و نامه سرگشاده نویس و…، یک قلب کوچک مهربان و با صفا و با صمیمیت وجود دارد. کودک معصوم درونت را خیلی زود دیدم، چه زیبا بود و چه به دل نشستنی. خیلی زود با کودک معصوم درونت مانوس شدم. یک جورهایی با هم رفیق شدیم بدون آن که بخواهم. خیلی زود جا باز کردی رفیق!
یادم نمیرود یک روز در جریان مسائل اداریات در پروسه پناهندگیات با تو برخورد بدی شده بودی، گفتی «آنها گمان میکنند من نیز مثل برخی از پناهندگان از کشورهای جهان سومی برای لقمه نانی آمدهام و با من چنین برخورد ناشایستی میکنند». دیدم روحیهات صدمه خورده است، به ویژه آن کودک معصوم درونت. همراهت شدم در جلسه با آن طرف اداری فرانسوی. وقتی در مقابل رفتار متکبرانه وی، جلویش با قاطعیت ایستادم، کیف کردی، هنوز لذت آن لحظه شادیات را فراموش نمیکنم. کودک معصوم درونت شاد شده بود و من نیز.
ایمیلهایت را دارم، نسخه گواهی پزشک را برایم فرستادی که به دلیل سلامتی باید محل سکونتت عوض شود. تمام منزلت یک اتاق بود مثل اتاقهای خوابگاه دانشجویی، با سرویس و آشپزخانه مشترک. آمدم تا از نزدیک ببینم. تخت دو طبقهای بود که دخترکت طبقه بالای تخت را اتاق خویش کرده بود، با نقاشهای کودکانهاش دیوار کنار تخت خویش را تزیین کرده بود و با خوشحالی به من گفت «عمو اینجا اتاق من است و این نقاشیهای من». از آن صحنه عکس گرفتم و هنوز به یادگار دارم. اما نتوانستم برایت کاری بکنم.
برای خواندن بیشتر اینجا را کلیک کنید.