
مصطفی ملکیان
۱ -انسان بايد واقعيت تفاوتهاي خود با ديگران را بپذيرد، والا اولين اثر عدم پذيرش اين واقعيت اين است كه هميشه در مقام نظر خود را در حال مقايسة با ديگران و در مقام عمل در حال مسابقة با ديگران ميبيند و اين زندگي او را تلخ ميكند.
۲ -بايد پذيرفت كه نميتوان چنان زندگي كرد كه همة انسانها از طرز زندگي ما خوشنود شوند، اين كار، به قول شاعر، حلقة اقبال ناممكن جنبانيدن است. اگر انسان به دنبال بدآيند و خوشايند ديگران باشد فقط زندگي خود را نابود كرده است و نهايتاً هم به مقصود نميرسد. كساني كه به اين قاعده التزام دارند، به تعبير بودا، مثل كرگدن تنها سفر ميكنند و نوعي تكروي دارند. نبايد اين تكروي را به عجب تعبير كرد، بايد اين را هم لحاظ كرد كه وقتي انسان تماماً به دنبال اين است كه خود را به عضويت يك مجموعهاي درآورد و هر وقت از او ميخواهند خود را معرفي كند با عضويتهايش خود را معرفي ميكند و هيچ وقت ويژگيهاي فردياش را نميگويد به دنبال همرنگي با جماعت است و خود را نفي ميكند. كسي كه به دنبال همرنگي با اجتماع است ارزشداوريهاي ديگران برايش اهميت مييابد و چون ميخواهد ارزشداوريهاي منفي ديگران متوجه او نشود نهايتاً خود را فراموش خواهد كرد.
انسانهايي كه سلامت رواني دارند به ارزشداوريهاي ديگران توجهي نميكنند. البته روانشناساني، مثل پِرز، هستند كه در اين جهت افراط ميكنند و نوعي زندگي ملامتي را توصيه ميكنند و مثلاً در جايي كه خوردن مشروب را قبيح ميدانند طوري آب ميخورند كه وانمود كنند مشروب است. اين حالت افراطي درست نيست، چون همين حالت هم در بند ازشداوريهاي ديگران است. انسان وقتي راه زندگي درست خود را بيابد (كه يك مؤلفهاش اخلاقي بودن است) ديگر اررزشداوريهاي ديگران مهم نخواهد بود.
البته ارزشداوريهاي ديگران به لحاظ آثار و نتايج عملياي كه بر آنها مترتب ميشود مراحلي دارند و مثلاً اگر كار به جايي كشيد كه جان انسان در خطر افتاد انسان بايد، با رجوع به عقل و اخلاق خود، محاسبه كند كه آيا آن ارزشي كه براي آن ميخواهند او را بكشند مهمتر است يا ارزش حفظ جان؛ و اگر نتيجه اين بود كه حفظ جان مهمتر است بايد پاسداري از جان كند.
بنابراين، به طور كلي ارزش داوريهاي ديگران تا جايي بياهميتاند كه آن ارزشي كه انسان براي آن به رأي ديگران بيتوجه است مهمتر از آن چيزي باشد كه ارزشداوريهاي ديگران را به خاطر آن به خطر مياندازد. البته مردم در اينجا متفاوتاند، كساني هستند مثل سقراط كه ارزشي كه در پي پاسدارياش هستند مهمتر از جانشان است. به سقراط هم پيشنهاد جريمه مالي شد و هم پيشنهاد فرار، اما نپذيرفت، چون ميگفت جرمي كه بدان محكوم شدهام اين است كه افكار جوانان را فاسد ميكنم، پس چنين كسي نبايد با پول آزاد شود، زيرا چگونه ممكن است كه با پرداخت پول دوباره بتوانم بروم و افكار ديگران را فاسد كنم؛ چقدر ظريفانديشي هست در اين سخنان! يا دربارة فرار هم ميگفت چگونه است كه اگر به موجب قانون من صاحب حيثيت و ثروت و غيره ميشدم قانون را ميپذيرفتم، اما به محض اينكه به موجب قانون امور منفي نصيبم شود آن را نپذيرم؟ بنابراين، وقتي انسان هر نوع كه زندگي كند بالاخره يكي را خشنود ميكند و يكي را ناخشنود، پس بايد طوري زيست كه خود دوست ميدارد.
روانشناسی اخلاق | صفحه ۱۵۶